انسان مدرن از یک سو توسط جهان فردگرایی در محاصره قرار گرفته است و از سوی دیگر نیازمند و متکی بر اجتماعات است. از سویی به دنبال فرار از هرگونه مسلک دینی یا عرفی و از سویی نیازمند جامعهای هرچند کوچک که در آن بتواند به زیست اصیل خود ادامه دهد.
در این مطلب به مساله انسان از دریچۀ نگاه نیچه میپردازیم. به اگزیستانسیالیسم و زیست اصیل از زاویۀ دید شرق و بررسی نگاه میکنیم و در ادامه به مواردی از جمله حقیقت در دوران مدرنیته و تمرکز نیچه بر ابرانسان پرداخته میشود.
زیست اصیل از نگاه یالوم و مولانا
یالوم در تعریف زیست اصیل، همواره زندگی را در کنار مرگ میبیند و این دو را با یکدیگر پیوند میدهد. از این نظر، به هر میزان که تصویر انسان از مرگ، والاتر، پختهتر و قابل پذیرشتر باشد، سبک زندگی او نیز به همان میزان رشد مییابد.
این نظر پیشتر در ادبیات فلسفه محور اندیشمندان شرق از جمله مولانا نیز ذایع بوده است. اندیشیدن به مرگ در منظومه فکری مولانا با سه اصل فکری او یعنی خدا، هستی و انسان و مفاهیم اساسی دیگر مانند زندگی، عشق و اصالت، پیوند عمیقی دارد. تمنای بازگشت به اصل و یافتن انسان اصیل در آثار مولانا مشهود است. به گفته وی، مرگ یکی از مهم ترین مسائل در اصالت بخشیدن به زندگی است. در این راستا با بیان اقسام مرگ، آن را به دو قسم اجباری و اختیاری تقسیم می کند و با تبیین مرگ اختیاری به عنوان مرگ اصلی، به دنبال رسیدن به سعادت در زندگی است. او معتقد است که با تأمل در مرگ می توان با فراتر رفتن از قلمرو مرگ طبیعی، انسان را از وجود مادی نجات داد و با تهذیب نفس به اصالت رسید. برای او یاد مرگ و اندیشیدن به آن در پیوند با زندگی اصلی ضروری است. مولانا حکمت مرگ آگاهی را جداسازی انسان های اصیل و غیر اصیل می داند و معتقد است که تصور رایج از پدیده مرگ باید اصلاح شود. زیرا تنها نگاه اولیه به مرگ می تواند جوهر حیات را از پوسته بدن نجات دهد و اصل اساسی در بازگشت به اصل باشد. (فایل PDF)
یالوم به طور عمده متاثر از اندیشمندانی چون اسپینوزا، شوپنهاور، اتو رنک و نیچه است. به همین جهت کتابهایی به شکل داستانی و غیره با بهرهمندی از آرا و نظرات این افراد به رشته تحریر درآورد.
رمان معروف «وقتی نیچه گریست»، آمیزهای است از واقعیت و خیال، جلوهای از عشق، تقدیر و اراده در وین خردگرای سده نوزدهم، و در آستانه زایش دانش روانکاوی. فردریش نیچه، فیلسوف آلمانی جوان و هنوز شناخته نشده.
نیچه در تقابل با شوپنهاور
نیچه در برخی مواقع در مقابل شوپنهاور در تحلیلها قرار گرفته است. موسی اکرمی (پژوهشگر، مترجم و استاد فلسفه) ضمن بازخوانیِ تفکرِ نیچه از دلایلِ ماندگاریِ جوهرِ فلسفهورزی این فیلسوف سخن گفت: «او فلسفه را با زبان غیرفلسفی بیان میکند که جاذبهای بسیار بالا دارد.
نثر طوفانیِ نیچه بینظیر است؛ حتی گاهی این نثر، روح متن کتب مقدس را در ذهن متجلی میکند و گاهی هم قلم شاعران بزرگ جهان را. بسیاری از خوانندگان که به سمت نیچه کشیده میشوند، به دلیل همین نثرِ خاص مجذوب میگردند.» او ادامه میدهد: «نیچه پتکی را برداشت و با خون خود نوشت. او به شیوهای مینویسد که گویی در بطنِ خوانندهای که دردمند است و مشکلاتی دارد و خواهان نقد سیاسی و دینی است، قرار دارد. چنین خوانندهای، رفع بخشی از نیازهای خود را در تفکر نیچه نظارهگر است.»
بدبینی شوپنهاور یک بدبینی متافیزیکی و متاثر از بودا است که با نگاهی به یک هستیِ درون همراه میشود. او توصیه میکند با پیگیری بوداییسم توسط بشر، میتوان از این بدیها، رها شد. نیچه زندگی را دوست دارد. ابرانسانِ او به زندگی آری میگوید. فرهنگ از دیدگاه نیچه صرفا به صورت موقت دچار گرفتاری است.
در کتاب فلسفه نیچه نوشته یوگن فینک، در حالتی استعاری، خدایانی که میتوانند سمبلهایی از غنای فلسفی نیچه باشند در کنار هم معرفی میشوند. نویسنده به تضاد فیزیولوژیکی با استفاده از دو خداوند دیونیزوس و آپولو میپردازد و چنین بیان میکند:
خدای هرج و مرج و جنون جنسی
…از سوی دیگر دیونیزوس خدای هرج و مرج بی حد و حصر، سیل پرآب زندگی و جنون جنسی است. دیونیزوس خدای شب است، و برخلاف آپولون سرشار از رنگ زندگی، خدای موسیقی، نه از نوع سخت اهلی شده آن که صرفاً معماری دوریایی صداها است. موسیقی اغواکننده ای که تمام احساسات را رها می کند.
در ابتدا آپولو و دیونیزوس صرفاً استعارههایی از انگیزههای هنری متضاد یونانی، برای تضاد بین تصویر و موسیقی هستند. نیچه برای روشن شدن بیشتر تضاد بین این انگیزه های هنری، به تضاد فیزیولوژیکی در زندگی انسان اشاره می کند. او وارد روانشناسی می شود. تضاد در درک خواب و مستی دوباره بیان می شود. رویا، همانطور که بود، یک نیروی ناخودآگاه و تخیلی انسانی است.
نیچه، سردمدار افکار پست مدرن؟
نیچه را سردمدار تفکرات پست مدرن میدانند. و بنابراین میتوان گفت که اندیشههای او در تاریخ دوران معاصر دنیای غرب به منزله نقطع عطفی است که اندیشههای دوران مدرن را از اندیشههای دوران پست مدرن متمایز میکند و طبعا این امر میتواند در انسانشناسی او نیز مصداق داشته باشند؛ یعنی او انسان را به گونهای دیگر مینگرد. بنابراین تعریف، نیچه از انسان با تعاریف فلاسفه و اندیشمندان زمان وی بسیار متفاوت است. او در تعریف انسان مینویسند: انسان ریسمانی است که میان حیوان و انسان برتر کشیده است.
جهان فعلی، ابرانسان نمیخواهد
فارغ از آنکه اگر نیچه امروز میزیست، در جهانِ فعلی، آیا همچنان صحبت از ابرانسان را به میان میآورد یا خیر، اما به طور دقیق، اگر آنچه که در بیان اهداف واسطهای نیچه مطرح است، را نیز در نظر بگیریم، میتوان بیشتر به مبحث فرا انسان رسید.
اهداف واسطهای
اهداف واسطه ای از دیدگاه نیچه عبارتند از:
- واژگون نمودن ارزشهای کهن: نیچه با بیان این عبارت به دنبال آن است که تمام توهم ها را که تا کنون توانستهاند دوام بیاورند، ویران کند و کار فرهنگ کهنه را که بر ایدۀ خدا استوار است یکسره سازد و دنیای متعالی متافیزیک و اخلاق را متزلزل نماید.
- بازآفرینی ارزشها و توان خلق ارزشها: نیچه معتقد است که آدمی ارزش آفرین است و خود را ملاک و مبنای ارزشها میداند، آفرینندۀ فرهنگ نوینی است که نه سقراطی است و نه مسیحی.
حامد فولادوند در مقالۀ خود با عنوان “جاذبه نیچه در ایران امروز” که سال 1384 در مجلۀ “بازتاب اندیشه” منتشر شد، مینویسد: «بنابر تجربه تاریخی قرن بیستم، انعکاس اجتماعی عقاید و آثار نیچه، غالبا در شرایط بحرانی و دوران نابسامانی به اوج میرسد و به همین علت، برخی وی را، اندیشمند عصر بحران میدانند؛ به عبارت دیگر، علت، هنگامی که جامعه با دگرگونی، بیثباتی، آشفتگی یا بنبست عقیدتی مواجه میشود، شهروند بیشتر به ندای نیچه گوش فرا میدهد!»
ترکیب این انعکاس اجتماعی عقاید و آثار نیچه، امروز با آنچه که وی اهداف واسطهای خود میدانست، به نوعی جویشگری برای حقیقت است. آنطور که او در فراسوی نیک و بد مینویسد:
خواستِ حقیقت، که هنوز سرِ آن دارد تا ما را به دامنِ بسی ماجراها بکشاند، همان حقیقت ـ دوستیِ نامدار که تا کنون فیلسوفان همه با احترام از آن دم زدهاند ـــ آری، همین خواستِ حقیقت چه پرسشها که در برابرِ ما ننهاده است! چه پرسشهایِ شگفت و شرارتآمیز و پرسیدنی! این قصّه سرِ دراز دارد ـــ ولی گویا هنوز آغازِ داستان باشد! چه جایِ شگفتی ست اگر که ما نیز سرانجام بدان بدگمان شویم و شکیبایی از کف بدهیم و بیشکیب روی از آن بگردانیم؟ که ما خود از این ابولهول پرسشگری بیاموزیم؟ به راستی، کیست این که در برابرِ ما پرسش مینهد؟ به راستی، چیست این که در ما میخواهد «رو به سویِ حقیقت» داشته باشد؟ به راستی، ما دیری در برابرِ این پرسش درنگیدیم [و پرسیدیم] که اصل این خواست از کجاست؟ ـــ تا آن که، سرانجام، در برابرِ پرسشی بنیادیتر یکسره باز ایستادیم. ما ارزشِ این خواست را جویا شدیم [و پرسیدیم که]: گیرم که ما خواستارِ حقیقت ایم، امّا از کجا که ناحقیقت را خواستارتر نباشیم یا نادانستنی را؟ و حتّا نادانی را؟
(نیچه, فراسوی نیک و بد 1397)
فهم حقیقت در هر دوره به اشکال مختلف وجود دارد. در قیاس میان نیچه و هایدگر، این معنی نیز شاخ و برگ دیگری پیدا میکند. مساله مورد توجه آنجاست که فهم هایدگر از ابرانسان نیز با انسان برتر نیچه متفاوت است.
فهم جدیدی از حقیقت در دوران مدرنیته
مدرنیته دوره ای از تاریخ انسان است که درآن برای اولین بار فهم جدیدی از«حقیقت» ظاهر شد. «دکارت» مؤسس فلسفه یِ جدید است. درفلسفه اروپای جدید «دکارت» اولین کسی بود که بین «شناخت» و «وجود» تمایز افکند. اثر حاضر بر آن است تا فرایند «حقیقت» را نزد نیچه ازنظر هایدگر مورد بررسی قرار دهد.
یکی از پرسش های اساسی ،پرسش از «حقیقت» است. هایدگر به دیدگاهی متفاوت از «حقیقت» پرداخته است که می توان آن را دیدگاه پدیدارشناسانه هرمنوتیک نامید. در حالی که «نیچه» می گوید: حقیقت نا حقیقت است ومنکر هر باور متافیزیکی است ، هایدگر معتقد است، وی در عمیق ترین اندیشه متافیزیکی غوطه ور است. هایدگر بر این باور است ، نیچه ازفلاسفه بزرگ دوران جدید است که اصول تفکر وی در جهت تحکیم مبانی وپایه های تمدن جدید غربی ودرباطن خود امانیستی است. وجه امانیستی تفکر نیچه را می توان در این اصل خلاصه کرد: اصالت سوژه که بنیاد فلسفه نیچه بر آن استوار است و در پی مطلق کردن انسان است. هایدگر نیچه را خاتم فلاسفه غربی و فلسفه او را پایان فلسفه یِ غربی معرفی می کند. در دیدگاه هایدگر «حقیقت»، خواست قدرت یا بازگشت جاودانه و یا «ابرانسان» نیست. تفسیر غالب هایدگر از نیچه همین است. اما: هایدگر تفسیر دیگری نیز از «ابرانسان» در نگاه نیچه ارائه داده است و آن مبتنی است بر ماهیت دو گانه «گشتل.
در این میان که مبنا را بر انسان شناسی او قرار دادهایم، اما نباید رویکرد و نگاه نیچه به مساله قدرت و رابطه انسان با آن را نادیده گرفت.
اراده معطوف به قدرت
نیچه تنها حقیقت مطلق را ارادۀ معطوف به قدرت میداند که چون اینگونه ارادهها، گوناگوناند و تاویلهای آنان نیز فراوان است، لذا حقیقتها نیز فراوان خواهند بود. پس جهان از نگاه او، معنا و ارزش ذاتی ندارد و ارزشها، به تاویلهای آدمیان از اراده قدرتشان وابسته است.
ستیزه جویی، طبیعی و لازم است
کیت انسل پیرسون در کتابش با عنوان “هیچ انگار تمام عیار” مینویسد: نیچه بر خلاف سنت هابز و شوپنهاور، ستیزه جویی طبیعی در قانون زندگی را نه برای صیانت نفس، که آن را چیرگی بر نفس و برتری جویی می داند و تفسیر جدیدی از قدرت به دست میدهد. بهترین شکل درک تازگی و بیمانندی مفهوم قدرت در نیچه، مقایسه آن با برداشت هابز از قدرت است. هابز قدرت را وسیلهای میداند که موجود زنده به کمک آن وجود خود را در مقابل موجودات دیگر حفظ میکند. نیچه در قطعه 259 از فراسوی نیک و بد، زندگی را تصاحب، آسیب رساندن، غلبه بر بیگانه و ناتوان، سرکوب، سختگیری و… بهره کشی توصیف میکند، ولی در نهایت اندیشه نیچه از قدرت، بر منطقی فایده گرایانه متکی نیست. او میگوید موجود زنده میخواهد بیش از هر چیز نیروی درونی خود را تخلیه کند. این برداشت از قدرت، هم اندیشه فوق اخلاقی فراسوی نیک و بد او را شکل میدهد و هم برداشت او را از سیاست به عنوان وسیلهای برای تولید فرهنگ سامان میدهد؛ یعنی بزرگی انسان را از طریق خودچیرگی دائمی و اتلاف نیروها از سوی ابرانسان پی میگیرد. در این فرایند، نیچه بهره کشی قدرتهای ضعیف را از سوی قدرتهای قوی، جنبهای ضروری و اساسی از یک ساختار اشراف سالار میداند؛ یعنی آسیب رساندن و غلبه بر ضعیفان از آثار ناآگاهانه اراده معطوف به قدرت است. با این توضیح، نیچه بر خلاف هابز و شوپنهاور، نه فیلسوف جنگ و ستیزه جویی، بلکه هوادار آفرینش گری بی پایان زندگی است و صیانت نفس، تنها یکی از نتایج غیر مستقیم ارادۀ معطوف به قدرت میتواند باشد.
قوی همان ابرانسان است
بی شک نظریه اراده به قدرت نیچه در فلسفه سیاسی او نقش محوری دارد. اراده قدرت را چه با توجه به قسمتهایی از فراسوی نیک و بد دارای ماهیت زیست شناسی بینگاریم و چه آن را مطابق با کتاب اراده به قدرت نظریه متافیزیکی بدانیم، در هر صورت از نظر نیچه ذات و ماهیت هر موجودی، اراده به قدرت است و هر موجودی ناگزیر به سمت فراشوندگی و فروشوندگی گام بر می دارد. در اینجا به سادگی نمیتوان نتیجه گرفت که این همان نظریه کالیکلس مبنیبر مشروعیت حکومت اقویا است. چرا که باید بررسی شود که نزد این دو قدرت و در نتیجه قدرتمند به چه معنا مراد شده است.
قوی از نظر نیچه با نظریه او در باب ابرانسان گره میخورد. باید توجه کرد که ابرانسان نیچه، خالق ارزشهای جدید و ناسخ ارزشهای کهن است. بدترین انسان از نظر نیچه کسی است که با شنیدن ندای زرتشت مبنی بر مرگ خدا، رو به اباجه گری بیاورد.
محاوره گرگیاس در کنار صحبت از متافیزیک
در همین حال آنجا که صحبت از متافیزیک به میان میآید، پای محاوره گرگیاس در اواخر زندگی سقراط نیز به موضوع باز میشود.
محاوره گرگیاس -یکی از مهمترین محاورههای افلاطون- مربوط به اواخر زندگی سقراط است. این محاوره پیوند نزدیکی با محاوره آپولوژی دارد. در آپولوژی سقراط انکار میکند که مدرس سخنوری بوده است و از همین جهت است که سقراط مورد نفرت و ظن آتنیان قرار میگیرد.
در ادامه همچنان بر محور قدرت از نگاه نیچه به همراه مقایسه میان آرای او و کالیکلس در محاوره گرگیاس پرداخته شده است.
پرسش این است که چه نسبتی میان برداشت کالیکلس از قدرت و برداشت نیچه از این مفهوم وجود دارد.
محاوره گرگیاس به 3 قسمت اصلی تقسیم میشود: کوتاه ترین قسمت آن محاورۀ سقراط با گرگیاس است. سپس سقراط گفتگوی نسبتا مفلی با پولس، شاگرد گرگیاس، انجام می دهد و سر انجام در پرده سوم محاوره، کالیکلس ظاهر می شود. به نظر می رسد این حرکت محاوره از کوتاه به بلند نشانگر اوج گیری درون محاوره است که هر بار سقراط خود را با هماوردی سخت تر روبرو می بیند. شاید نامیده شدن این محاوره به گرگیاس به این دلیل باشد که محاوره، ابتدا با گرگیاس، سوفسطایی معروف شروع می شود.