چقدر فردی که انتخاب می کنید مهم است؟ 4 داستان واقعی

بسیاری از افراد بر مبنای لیستی از ویژگی‌های شخصیتی خاص به دنبال رفیق یا همدمی برای خود هستند یا صرفاً به سمت افراد خاصی جذب می‌شوند. همنشینی با افراد مختلف روی احساسات و طرز تفکر ما تأثیر می‌گذارد و باعث می‌شود که برخی از ویژگی‌های شخصیتی ما پررنگ‌تر از قبل شود و یا مانع بروز برخی از این ویژگی‌ها می‌شوند؛ درنتیجه از ما شخصیت جدیدی می‌سازد.

ما حتی اگر ویژگی‌های شخصیتی نسبتاً محکم و غیر قابل تغییری هم داشته باشیم؛ مثلاً احساس اضطراب یا ناامنی داشته باشیم، باز هم کسی که همنشین ما می‌شود روی این ویژگی‌های شخصیتی و نحوه عملکرد آنها تأثیر خواهد گذاشت. معمولاً نمی‌توانید خیلی روی ویژگی‌های شخصیتی دلخواه یا جذابیت‌های طرف مقابل تکیه کنید تا ببینید که آیا ارتباط با آن شخص منجر به یک رابطه هماهنگ و قابل‌تحمل می‌شود یا بر عکس، منجر به نتایج غیرمنتظره خواهد شد.

داستان اول؛ تیلور 18ساله – سوارشدن بر چرخ‌وفلک

وقتی مجذوب احساساتی مثل هیجان، ارتباط احساسی شدید و هم‌زاد پنداری می‌شوید

تیلور دختری ۱۸ساله است که تا قبل از آشنایی با لوگان – یک پسر افسارگسیخته که به طور ناخودآگاه با مسئولیت‌ها و هنجارها مخالفت می‌کند – تا این اندازه احساس سرزندگی و هیجان نمی‌کرد. او همیشه عادت داشت که باب میل مادرش رفتار کند و جوری زندگی می‌کرد که توقعات و انتظارات سخت مادرش را برآورده کند. ولی بودن در کنار لوگان فرصتی برایش ایجاد کرد تا به احساس نیازش به فرار از کنترل‌شدن و محدودشدن پاسخ مثبتی بدهد.

لوگان جنبه‌ای از شخصیت ریسک‌پذیر، جسور و به خواب‌رفته تیلور را از درونش بیرون کشید و باعث شد تا تیلور شناخت عمیق‌تری از این جنبه شخصیتی خود پیدا کند و ارتباط نزدیک‌تری با آن برقرار کند. در این شرایط، تیلور جور دیگری خودش را می‌دید و احساس می‌کرد که انگار «خود واقعی‌اش شده است.» او با تجربه مخالفت و عصیانگری با خودش از طرف لوگان تشویق شد و درنتیجه با مادرش یا دیگران هم مخالفت و پرخاش می‌کرد. او و لوگان در حبابی که برای خودشان ساخته بودند در مقابل دنیا ایستادند. این رؤیا خیلی اوقات به واقعیت تبدیل می‌شود و بهانه‌ای برای فرار به‌خصوص برای افرادی می‌شود که با قوانین سختی محدود شده‌اند، قانونمند هستند، وفادارند یا مجبور به انجام کارهای درست یا اصلاح‌کردن دیگران هستند. این اتفاق همچنین برای افرادی که در بحران دوره میان‌سالی، یا در سایر بحران‌های روحی و روانی یا بحران هویت گیر افتاده‌اند و احساس پوچی یا خفقان می‌کنند و به دنبال راهی برای فرار از این احساس هستند، حرکتی عادی است. وقتی چنین احساساتی در فردی فعال می‌شود، پذیرفتن این احساسات و نجنگیدن با آنها می‌تواند تأثیر اعتیادآور یا مسموم‌کننده روی شخص داشته باشد و باعث شود که شخص دیدگاهش را نسبت به خودش و هویتش از دست بدهد.

در این نمونه، بُعد شخصیتی انکار شده و رد شده تیلور سر باز کرد و عزم رهایی کرد. او چنان احساس رضایت و احساس نزدیکی و اتصال به این بُعد از درونیات خود می‌کرد که قبلاً هرگز شیرینی آن را تجربه نکرده بود. بااین‌حال، برایش مشکل بود که مثل قبل رفتار کند. با هیجان بیش از اندازه و غرق‌شدن در بحرانی که به‌تازگی در زندگی تیلور پیدا شده بود، بدون تشخیص درستی از شخصیت جدید خود، پریشان و بی‌ثبات شده و قادر به انجام کارهایی که برایش اهمیت داشت، نبود.

لوگان نتوانست موفق به فراهم‌کردن فضای کافی، حمایت و ثباتی شود که تیلور به آنها نیاز داشت تا ابعادی از هویتش را که در خارج از رابطه دونفره‌شان برای رسیدن به اهداف دیگر خود یا ایستادن روی پای خودش نیاز داشت، رشد بدهد. جالب اینکه جذابیتی که این آزادی برای تیلور داشت و جفت‌شدن با لوگان که محور اصلی این حرکت بود، ابعاد مستقل شخصیتی او را که قبلاً محکم شده بود، بیش از اندازه قدرتمند کرده بود.

چیزی که تیلور به آن نیاز داشت این بود که فرصتی برای رشد و پرورش هویت مستقل خودش داشته باشد و تمام ابعاد شخصیتی‌اش را مال خودش کند نه اینکه دوقطبی شود و از رابطه‌اش برای هدایت بعد شخصیتی «منع شده» اش استفاده کند. او در نهایت به کمک کسی که کمی حساس و پرخاشگر بود توانست موفق شود و عملکرد خوبی در این زمینه داشته باشد. این شخص به‌اندازه کافی شخصیت متعادل و قابل‌اعتمادی داشت تا به تیلور اجازه دهد که خود حقیقی‌اش باشد و به او کمک کرد تا بعد رشدنیافته‌اش را پرورش دهد.

داستان دوم؛ مدیسن 28ساله – دام امنیت

مجذوب عشق یا تحسین، موقعیت یا ظاهر و یا تعریف دیگران شدن

مدیسن یک بانوی ۲۸ساله است که احساس ناامنی خود را پشت یک شخصیت با اعتمادبه‌نفس کاذب پنهان می‌کرد. او با والدینی بزرگ شده بود که بسیار خرده‌گیر و ایرادگیر بودند و این باعث شده بود که مدیسن همیشه نگران موقعیت و وجهه ظاهری‌اش باشد. او اغلب احساس تنهایی و طردشدگی می‌کرد؛ ولی یاد گرفت که چطور با تکه‌تکه کردن این احساسات منفی، آن را مدیریت کند.

مدیسن الگوی خاصی برای انتخاب افراد در زندگی خود داشت و معمولاً مردانی را برای آشنایی انتخاب می‌کرد که از نظر موقعیت اجتماعی از او بالاتر بودند. این مردها مدیسن را بیشتر دوست داشتند و مدیسن علاقه کمتری به آنها داشت؛ ولی بودن در کنار چنین مردانی به مدیسن احساس امنیت می‌داد و شرایطی برای او فراهم می‌کرد تا احساس ثبات داشته باشد و بدون ترس از طردشدگی و یا رهاشدن به خواسته‌هایش برسد. این روش کارکرد خوبی برایش داشت تا اینکه اتفاقات خاصی به طور مکرر نمایان شد: اگر مدیسن نیاز به حمایت عاطفی آنها داشت و احساس ضعف و آسیب‌پذیری از خود نشان می‌داد، آنها نسبت به او احساس مالکیت داشتند؛ مثلاً در زمان‌های دشواری و مشکلات، این مردها ایرادگیر می‌شدند و دیگر تصور ایده‌آلی از او نداشتند. با اینکه ایدئال و بی‌عیب بودن، امن به نظر می‌رسید و حسی از امنیت را در مدیسن ایجاد می‌کرد؛ ولی وقتی او نمی‌توانست به آن تصویر یا نقش ایدئال دست پیدا کند، احساس ناامنی می‌کرد. علاوه بر این، او حتی در حین ارتباط با شخصی دیگر هم احساس تنهایی می‌کرد تا جایی که خودش را در شرایطی پیدا کرد که احساس طردشدگی داشت و نمی‌توانست به‌راحتی خودش را از این حس رها کند.

زمان که مدیسن آگاهی بیشتری از این سبک‌رفتاری خود پیدا کرد، یاد گرفت که بیشتر با هویت اصلی خودش ارتباط برقرار کند و به چیزهایی که احساس می‌کرد برایش مناسب هستند احترام بگذارد و این چیزها را از نیروهای زورگویانه‌ای که او را وادار به تبعیت می‌کردند و درگذشته توافقی بودند مثل اثبات ارزشمندی خودش که در حال حاضر دیگر اسیر آن نبود، تمیز بدهد. او یاد گرفت که زودتر دستش را رو کند، کنجکاوتر باشد و برای شناختن دیگران سؤالات بیشتری بپرسد و «ممنوعه‌ها» را تشخیص بدهد.

داستان سوم؛ مایکل 57ساله – نجات عاطفی

مایکل یک مرد با فکر ۵۷ساله و فارغ‌التحصیل دانشگاه ام‌آی‌تی و یک انسان به‌تمام‌معنا بود. او شخصی درون‌گرا بود و در روابط اجتماعی خود احساس ناامنی و نارضایتی می‌کرد؛ چون فاقد مهارت‌های درون شخصیتی و آگاهی عاطفی (هوش عاطفی) بود. او با زنی به نام کارول ازدواج کرد که هم تحصیل‌کرده بود و هم موفق؛ ولی سلطه‌گر بود و کنترل رابطه دونفره‌شان را در دستان خودش داشت. کارول نیاز داشت که مایکل در زمینه‌هایی که مهارت عجیبی در آنها داشت، ابرقدرت باشد. بااین‌حال، همچنین از مایکل می‌خواست که در عین قدرت‌نمایی ناپیدا باشد و خودنمایی نکند.

البته این کار برای مایکل چیزی کاملاً آشنا و عادی بود و به‌راحتی آن را انجام می‌داد. در واقع مایکل در این شرایط احساس می‌کرد که بیشتر از قبل از عشق همسرش برخوردار می‌شود و به چشم او می‌آید درصورتی‌که قبلاً هیچ‌کس دیگری به او توجه نمی‌کرد. کارهایی که خیلی وقت‌ها بدون بحث و گفتگو انجام می‌شد برای مایکل خوشایند بود و به او احساس امنیت می‌داد، و او را از رویارویی با همسرش یا دیگران و شرم و خجالتی که از ضعف‌هایش داشت مراقبت می‌کرد.

بااین‌حال، پس از گذشت سال‌ها، وقتی مایکل می‌دید که همسرش به‌زور اختیار تصمیمات زندگی و کار شخصی‌اش که برایش اهمیت زیادی داشت را از او می‌گیرد، دچار احساس تنهایی شد و احساس می‌کرد گیر افتاده است و درنتیجه شروع به پنهان و سرکوب‌کردن خشم خودش کرد. او حقی نداشت تا در رابطه دونفره از شایستگی‌ها و ارزش‌های خود دفاع کند و از احساس برتری و بزرگی‌کردن محروم بود. کارول از مایکل توقع داشت که در دنیای او غرق باشد و وقف او شود. در نتیجه مایکل حقی نداشت تا به نیازهای فردی خود بها بدهد. در نهایت، خشم او لبریز شد و قدرتی به او داد تا بالاخره بر ترسش غلبه کند و به این رابطه پایان بدهد.

ازدواج دوم مایکل با زنی به نام ایزابلا که زن باکفایت، قوی و باهوشی بود، وجه دیگری از شخصیتش را به او نشان داد. ایزابلا عمیقاً عاشق مایکل بود و مایکل برایش جذابیت خاصی داشت. این حس هیجان‌انگیز برای مایکل تازگی داشت؛ چون هیچ‌وقت آن را قبلاً تجربه نکرده بود. اما چیزی که ایزابلا نیاز داشت تا مایکل را جذاب‌تر ببینید (چیزی که مایکل به‌شدت برای حفظ رابطه انگیزه داشت تا انجامش بدهد) این بود که مایکل نقش پررنگ‌تری در رابطه به‌عنوان یک مدیر یا رهبر داشته باشد و در واقع به‌نوعی نقش «مردانه» را ایفا کند. در عمل، این توقع به این معنی بود که مایکل جایگاه و موقعیت خود را در مواقع لازم باید به طور محکم مشخص می‌کرد، حتی اگر مجبور می‌شد گاهی اوقات کمی سلطه‌گر باشد. چیزی که ایزابلا عاشقش بود در واقع همان نقطه‌ضعف و نقطه حساس مایکل بود که با آن در کشمکش بود. ولی حالا، این مسئله آن‌قدر برای مایکل مهم و جذاب شد که بر گارد دفاعی خودش غلبه کرد و قدرت پیدا کرد تا از محدودیت‌هایش عبور کند و پا را فراتر بگذارد. این اتفاق به مایکل انگیزه داد تا بر ترس‌هایش غلبه کند و با یک اجبار شیرین به‌سوی رشد شخصیت خود حرکت کند.

داستان چهارم؛ تریسی 45ساله – انتقال احساس یا حساسیت بیش از حد

مجذوب شدن به: درک عمیق، پیوند با یک نوع شخصیت حساس و شبیه به هم

تریسی یک بانوی ۴۵ساله است که با ناراحتی‌هایی مثل اضطراب و شک به خود درگیر است که مدام نیاز به کسی دارد تا به او حس اطمینان بدهد. او در ابتدا با کسی رابطه داشت که شباهت زیادی به خودش داشت. با اینکه این رابطه برایش رضایت‌بخش بود؛ چون او درک عمیقی از طرف مقابل خود داشت و رابطه عمیقی می‌توانست با او برقرار کند؛ ولی چون هر دوی آنها حساس بودند، این مسئله باعث می‌شود که تریسی گاهی اوقات نگران واکنش‌های رفتاری خودش می‌شد و ترس از این داشت که شریک عاطفی خود را از خودش براند.

علاوه بر این، جو عاطفی و احساسی که در رابطه آنها برقرار بود آن‌قدر شدید و متغیر بود که بیشتر او را از نظر عاطفی متزلزل و بی‌ثبات می‌کرد. در نتیجه او ترجیح داد که این رابطه را ترک کند و با مردی به نام جیمز ازدواج کرد که شخصیت محکم، خشک، وفادار و باثباتی داشت. جیمز عمیقاً و بدون قیدوشرط عاشق تریسی بود. در ابتدای رابطه حتی جیمز بیشتر از تریسی عشق می‌ورزید. او از نظر عاطفی حساسیت کمتری داشت؛ بنابراین کشمکش‌های عاطفی تریسی را درهرحالی درک نمی‌کرد. اما چون او به‌اندازه تریسی نفوذپذیر نبود و به‌ندرت واکنش‌های عاطفی او را به خودش می‌گرفت و از جنبه شخصی نمی‌دید، دقیقاً همان فضای حمایتی را برای تریسی ایجاد کرد که او به دنبالش بود. دوام این رابطه برای تریسی قابل‌پیش‌بینی بود و فضای مناسبی را برای تشکیل خانواده برایش فراهم می‌کرد. او در کنار جیمز احساس راحتی می‌کرد و روی باوری که جیمز به او داشت حساب باز می‌کرد. درنتیجه دلیلی برای نگرانی از واکنش‌های عاطفی جیمز نداشت و از جدایی و احساس ناامنی نمی‌ترسید.

معیار درستی از سلامتی یک رابطه تأثیری است که آن رابطه روی حال خوش کلی هر دو طرف رابطه و روی هویت آنها می‌گذارد نه اینکه از دید یک نسخه بخش‌بندی شده از شخصیت خود ببینند که چه حسی در آنها ایجاد می‌کند. جذابیت‌هایی که ما از روی غریزه یا خیالات خود در دیگران دنبال می‌کنیم ممکن است ما را گمراه کند و به ناکجاآباد بکشاند. بسته به اثر متقابل محرکه‌های درونی، دستورالعمل‌های ناخودآگاه یا غیرارادی و ترکیب دو شخص در یک رابطه، ویژگی‌های شخصیتی یکسانی که ما را به یک رابطه سوق می‌دهد مثل حس امنیت، انگیزش و شدت احساس، می‌تواند در خدمت رشد شخصیت ما یا رسیدن به اهداف دیگر باشد. ما وقتی الگوهای ناخواسته را در رابطه خود تشخیص بدهیم انگیزه پیدا می‌کنیم تا یک‌بار دیگر درباره نوع شخصیت شریک عاطفی که به آن نیاز داریم فکر کنیم و در انتخاب خود هوشیارتر باشیم.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.